سیراب کوثر
25 اسفند 1396 توسط سحر نجفي قامت
صدای خودش توی سرش می پیچید…جلوی راه شان را گرفته بود،امام صدایش کرده بود:مادرت در عزای تو بگرید،از من چه می خواهی؟جواب داده بود:اگر جز تو عرب دیگری این سخن را بر زبان می آورد پاسخش را می دادم.اما نام مادر تو را نمی توان جز به نیکوتین وجه به زبان آورد.
سر اسب را که کج کرده بود و بی صدا از فاصله ی دو سپاه گذشته بود،فکر کرده بود خیلی خوب اگر پیش برود می بخشندش و میگذارند با بقیه هفتاد و دو نفر بجنگد…
وقتی همه گفتند:خوش آمدی،پیاده شو بیا نزدیک!یاد این افتاد که آب را خودش سه روز پیش رویشان بسته.
گفت:سواره میمانم تا کشته شوم.میخواست چشم تو چشم نشوند.اصلا حساب این را نکرده بود بیاید سرش را بگیرند روی زانو.
در خواب هم نمی دید که بهش بگویند:آزاد مرد ،مادرت چه اسم خوبی رویت گذاشته.