عشق

  • خانه 

سیراب کوثر

25 اسفند 1396 توسط سحر نجفي قامت

صدای خودش توی سرش می پیچید…جلوی راه شان را گرفته بود،امام صدایش کرده بود:مادرت در عزای تو بگرید،از من چه می خواهی؟جواب داده بود:اگر جز تو عرب دیگری این سخن را بر زبان می آورد پاسخش را می دادم.اما نام مادر تو را نمی توان جز به نیکوتین وجه به زبان آورد.

سر اسب را که کج کرده بود و بی صدا از فاصله ی دو سپاه گذشته بود،فکر کرده بود خیلی خوب اگر پیش برود می بخشندش و میگذارند با بقیه هفتاد و دو نفر بجنگد…

وقتی همه گفتند:خوش آمدی،پیاده شو بیا نزدیک!یاد این افتاد که آب را خودش سه روز پیش رویشان بسته.

گفت:سواره میمانم تا کشته شوم.میخواست چشم تو چشم نشوند.اصلا حساب این را نکرده بود بیاید سرش را بگیرند روی زانو.

در خواب هم نمی دید که بهش بگویند:آزاد مرد ،مادرت چه اسم خوبی رویت گذاشته.

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

عشق

این وبلاگ تقدیم به تمام عزیزانی که در طریق عشق اند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس